حال و هوای زمستونی بهمن ماه و تعطیلات منو برد به اواسط دهه ی هشتاد. یادش بخیر دوره ی راهنمایی شیرین ترین و همزمان سختترین دوره بود برام. سختیش هم به خاطر چند چیز بود ، یکی این که راه مدرسه دور بود و من هیچ دوستی نداشتم که مسیر طولانی رفت و برگشت رو همراهش برم و چون منطقه ی ما نوساز بود بیشتر کوچه ها خلوت بودن و من همیشه از کنار خیابون اصلی پیاده میرفتم مدرسه. اتوبوس خط واحد هم داشتیم ولی بیشتر روزها و مخصوصاً زمستونا دیر میومد و منم که سر وقت رسیدن و نمره انضباط برام خیلی مهم بود با سرعت جت پیاده میرفتم. من از کلاس سوم ابتدایی یاد گرفتم که مسیر مدرسه رو پیاده برم و اون موقعها هم همراهی نداشتم و حتی کلاس چهارم و پنجم هم مسیر خییییلی طولانیتر شد( حتی طولانی تر از دوران راهنمایی و دبیرستان) ولی فرقش این بود که نصف مسیر رفت و برگشتم پر از آدم بود و شلوغ و پر از زندگی. مغازه ها و میوه فروشهای سر چهار راه و مادرهایی که دست بچه هاشونو گرفتن و برای شیفت مخالف میبرن مدرسه یا با هم دارن برمیگردن خونه هاشون. بوی سبزی خیس سبزی فروشهای گاری دار ، بوی نون تازه ی نونواها یا بوی داغ فلافل با بوی خنک سالاد شیرازی و رایحه ی تند سس عنبه ی دکه دارهایی که بیشتر سر چهار راه وایمیسادن ، با هم ترکیب روح نوازی میساختن. هیاهوی بچه مدرسه ای ها برای خریدن هله هوله و یخ در بهشت یا باقالی و شلغم تو زمستونا ، شلوغی سه چهارتا لوازم تحریری که توی مسیر بودن. صدای اره برقی و بوی مست کننده ی براده های چوبِ نجاری که تو خیابون مدرسه بود یا حتی صدای ریتمیک ابزار آهنگرها و صدای ج ج کردن شعله ی جوشکاری جوشکارها و صدای نه چندان زیبای صافکارها. از یه جایی این ها کم میشدن و بعدش فقط خونه های مسی و قدیمی بودن. بوی سبزی تفت خورده ، صدای نوزادی که داره از سر بهانه و لوس بازی گریه میکنه ، بوی یه غذایی که داره سرخ میشه ، صدای یک آدمی که با خوشحالی یا شایدم هیجان زیاد تلفنی صحبت میکنه ، بوی تایت و صدای محکم سابیده شدن فرچه ای روی فرشی توی حیاط یکی از خونه ها و در آخر مسیر آرام و پر از زندگی با یک قنادی دور میدون تموم میشد و از اون جا به بعدش من بودم و یک جاده ی باریک آسفالتی که از دو طرفش خاکی بود و با خونه ها خیلی فاصله داشت. من و جاده و آسمون و گه گاهی صدای ماشین که از بین همه ی ماشینها صدای تویوتای خاکی رنگ پادگان برام محبوبترین بود ، سکوت ذهن و افکارم رو در هم می شکست. هر روز موقع رفتن به مدرسه نصف اول مسیر که ساکت و بی روح بود رو به شوق رسیدن به نصف دوم پر از زندگی ، تند و تند میرفتم و موقع برگشتن از مدرسه نه که آهسته راه برم اما کمی فقط کمی از سرعتم رو کم میکردم تا از ضرباهنگ همیشگی و قاب شلوغ خوش منظره ی زندگی لذت ببرم. گفتم لذت! شاید گیسوی امروز احساسش رو از روزگار گیسوی هفده هجده سال پیش به شکل کلماتی مثل لذت و حال خوب تعریف کنه. اما یه جایی از قلبم بهم میگه که گیسوی اون موقع تنهاییهاش رو با شلوغی اون مسیر پر میکرد برای نصف دیگه ی مسیر که جز خشکی و تنهایی چیزی نداشت. گذشت اون دوران و رسیدم به دوران راهنمایی. مدرسه ی جدید ، کتابها ی جدید ، معلم ها و هم کلاسی های جدید اما مسیر همون نصف مسیر خشک و بی روح بود. حالا مسیر رفت و برگشت من تماماً بدون روح بود تا چشم کار میکرد یه جاده ی باریک آسفالتی و خونه های نیمه ساز و تک و توک خونه های مسی. سه سال راهنمایی رو از همین مسیر میرفتم و راه رفتنم چنان سرعتی پیدا کرد که یکی از همکلاسیهام که با تاکسی برمیگشت وقتی می رسید سر کوچه شون من رو در حال گذشتن میدید از دور میخندید و میگفت من با تاکسی اومدم خبر داری؟ حتی پدرهای دو تا از همکلاسیهام هم اتفاقی از دور من رو در حال تند راه رفتن دیدن و با تعجب از دخترهاشون پرسیدن این دختره کیه؟ چرا اینقدر سریع راه میره آخه؟ توی دوران راهنمایی سرعت رفتن به مدرسه و برگشتن به خونه تقریباً بیشتر روزها با هم فرقی نداشت. چون موقع رفتن به خاطر تاخیری نخوردن و کم نشدن نمره انضباط سریع میرفتم و موقع برگشتن به خاطر اینکه مامان نگران نشه و قلبش درد نگیره خیلی تند راه میرفتم. اینم بگم که سال اول راهنمایی خیلی سخت بود اما رفته رفته هم من عادت کردم و هم بیشتر خونه ها داشتن مسی میشدن و سوپریها و مغازه ها بیشتر شدن و کمی زندگی در رگ جاده ی بی روح مسیر رفت و برگشت دوانده شد و اگه همراهیم توی روزهایی که خیلی اتفاقی با دخترهایی که هم مسیر بودیم رو فاکتور بگیرم ، من همچنان تنها میرفتم و تنها برمیگشتم.

اون دوران برای من هم سخت بود هم عجیب و هم رفته رفته شیرین میشد. هر کسی توی زندگیش حداقل یک بار به حکم شرایط سخت صبور شدن رو یاد میگیره و من اولین درسی که از اون دوران یاد گرفتم صبور شدن بود( بماند که صبوری رو یاد گرفتم اما مهارت مدیریت صبر رو تا سالهای بعدش یاد نگرفتم ، چون با توجه به محیطم فکر میکردم که در مقابل هر شرایط سختی باید صبر کرد و این یکی از بزرگترین اشتباهاتم بود. آدم فقط باید مواقعی صبوری پیشه کنه که میدونه نتیجه ای در کار خواهد بود. اما شرایط سختی که هیچ نتیجه ی مثبتی نخواهد داشت رو به هر قیمتی که بشه باید عوضش کرد) دومین درس این بود که چه طور از دل هیچی برای خودم یه سرگرمی یا لذتی دربیارم. مثلاً من چون شعر دوست داشتم قبل از اینکه معلم بخواد توی راه برگشت مخصوصاً ، شعر های حفظی رو با خودم زمزمه میکردم و از این که حفظشون کردم خوشحال میشدم. یا مکالمه های انگلیسی رو که خیلی دوست داشتم رو با خودم مرور میکردم. هر کاری که بهم احساس خوبی میداد رو انجام میدادم تا طولانی بودن مسیر رو حس نکنم. یکی از کارهایی که مخصوصاً سال آخر بیشتر انجامش میدادم و خیلی ازش لذت میبردم خریدن آدامس هایی بود که داخلش عکس دایناسور داشت. این آدامس ها رو میخریدم و توی راه بازشون میکردم و چقدددر ذوق میکردم وقتی عکسی رو میدیدم که قبلاً نداشتمش. من از بچگی عاااااشق دایناسور بودم و هستم( اینم بگم که بیشترین برنامه هایی که نوجوونیهام میدیدم مستندهای حیات وحش و تاریخچه ی حیات دایناسورها و داستان انقراضشون و مستندهایی درمورد یونان و مصر باستان و مومیاهاش بود) این آدامسها رو به خاطر عکسهای دایناسورهاش که هم اسم دایناسور و هم تاریخ و محل زندگیش رو نوشته بود دوست داشتم و هم به خاطر طعم شیرین و حالت زیاد ارتجاعیش. دونه ای ده تومن بودن و من از مغازه ای که توی کوچه ی رو به روی مدرسه بود تقریباً هر دو سه روز یک بار ده تا میخریدم و بعضی روزها بیست تا. بعد تر همکلاسیهام هم از طعمش خوششون اومد و هر وقت آدامس میخریدن عکسهاشو به من میدادن و این طور شد که کلکسیونی از عکس های دایناسور جمع کردم. هنوز هم دارمش خواستم ازشون عکس بگیرم ولی یادم اومد که گذاشتمشون توی کارتن بزرگ اسباب بازیهام. رفتم سراغ کارتن که شاید بتونم درشون بیارم ولی چنان کارتن رو نایلون پیش کردم و با چسب برزنتی پلمپش کردم که اگه بندازنش توی سانتریفیوژ هسته ای با اون همه نیروی گریز از مرکز باز هم باز نمیشه و کلاً بی خیالش شدم. ولی کتاب علوم سوم راهنمایی رو پیدا کردم. از بین تمام کتابهای راهنمایی فقط همین رو نگه داشتم اونم فقططط به خاطر دایناسورهای روی جلدش

دوران دبیرستان خیلی بهتر بود( رفتن و برگشتنهاش رو میگما نه خود مدرسه، از دوران دبیرستان فقط سال اولش خیلی خوب بود ولی دو سال بعدش به بی خودیترین حالت ممکن گذشتن). از همون روز اول با اسما آشنا شدم. دختری که مثل خودم تند و تیزپا بود و خونه اش دو سه خیابون قبل از خونه ی ما ، یعنی هم مسیر بودیم ولی اسما از کوچه ها میرفت و من از کنار خیابون اصلی چون اصلاً راه بین کوچه ها و خونه ها رو بلد نبودم و میترسیدم. از کنار خیابون اصلی برام امنتر بود چون باز بود. یادمه روز اولِ سال اول دبیرستان وقتی با هم آشنا شدیم و فهمیدیم مسیرمون یکیه با هم شرط بندی کردیم که کدوممون سریعتر راه میره. بعد از گذشت چند روز و اصرار کردن های اسما که بابا بیا از کوچه ها بریم راهت کوتاهتر میشه منم تنها نمیمونم و خیابون اصلی هم خطرناکه و ممکنه ماشین بهت بزنه و این صوبتا ، بلاخره من قانع شدم. وای که چقدر اون روز خوش گذشت. گفتم بهتون که اون منطقه نوساز بود و تا اون موقع حتی خیلی از کوچه ها آسفالت نشده بودن. اون روز که برای اولین بار با اسما از کوچه ها رفتم نم نمک بارون می بارید و یه جاهایی زمین لیز شده بود. من و اسما هم هر دو مثل جت می رفتیم و چند باری اسما پاش لیز میخورد و نزدیک بود بیفته زمین و گل مالی بشه ولی خدا به خیر کرد. سرعت راه رفتن هر دوتامون مثل هم بود و من خوشحالترین بودم. اما فرقی که با هم داشتیم این بود که من کوچه های آسفالت شده رو برای رفت و برگشت انتخاب میکردم ولی اسما اصرار میکرد که از راه های مختصرتر بریم و خب راه های کوتاه همه گِلی و بدون آسفالت بودن. یعنی من و اسما هر روز با هم کلنجار می رفتیم که بیا از این راه بریم تمیز تره و اونم میگفت نه این راه بهتره چون کوتاهتره. چند روز پیش یاد اون روزها افتاد و بهم پیام داد با خوندنشون میتونید بفهمید بین ما دوتا چی می گذشت عکس۱ و عکس۲ . اون زمین خالیه که میگیم،  یه زمین بزرگی کنار مدرسه بود که بیشتر روزها گِلی بود و فقط برای میانبر زدن اسما اصرار میکرد که از اونجا رد بشیم. بعضی روزها قبول میکردم بعضی روزها که بارونی بود به زور از مسیر آسفالت شده با خودم میبردمش یه روزهایی هم اون از اونجا میرفت منم از مسیر خودم و بعد سر یه نقطه ی تلاقی بهم میرسیدیم و ما بقی راه رو ادامه میدادیم. ولی خب بیشتر روزها از اون زمین کوفتی رد میشدیم. یه کوچه ای هم بود که خونه ی یه پیر زنی اون جا بود. این پیر زن همیشه دم در وایمیساد و جلو در خونه اش رو آب پاشی میکرد. قد بلند و لاغر و اخمو بود و هر وقت از اونجا رد میشدیم با اخم بهمون نگاه میکرد. بله این کوچه هم جزو مسیرهای میانبری و محبوب اسما خانوم بود که باید ازش رد میشدیم یه نقطه ی اشتراک دیگه بین من و اسما فلافل بود. ما هر دوتامون فلافل دوست داشتیم ولی من تا اون موقع فلافل بیرون رو نخورده بودم. اسما راه فلافل بیرون رو به معده ام باز کرد.

ببینید از حال و هوای زمستونی حرف به کجاها رسید.

شما هم از خاطرات مدرسه و شادیهای راه مدرسه بگید( با گفتن این جمله آهنگ باز آمد بوی ماه مدرسه توی مغزم پلی شد خخخخ).

 

این روزها انقدر دوست دارم تنها یه جایی برم و برای مدت طولانی فقط خودم باشم و خودم دوست دارم از فضای کرونا و اخبار منفی و این همه آمار مرگ و میر دور بشم. البته که آمار زیر ۱۰۰ نفر رسید و جای بسی شکر داره ولی خب یک نفر فوتی هم زیاده. اول فصل کار با چوب کتاب حرفه و فن سال دوم راهنمایی عکس یه خونه ی چوبی توی جنگل بود که من خیلی دوستش داشتم حالا یادش افتادم و دلم میخواد برای یکی دو ماه استراحت و فرار از فضای منفی این روزها یه همچین خونه ای داشتم. دهه هفتادیا خونه ی چوبی رو یادتون اومد؟ اگه نه اشکالی نداره اینم عکسش.

 

فردا میشه اولین ماه گرد چهار صبح بیدار شدنهام و این یعنی من یک سوم راه رو با موفقیت طی کردم. از این که هر وقت حرف از زود بیدار شدنم میزنم شما با کامنتهاتون بهم انرژی میدین واقعاً ممنونم. باید بگم که انرژی مثبتی که توی این مدت با کامنتهاتون به من دادین در انگیزه داشتنم برای ادامه دادن تاثیر داشته مرسی از همتون

 برای اینکه بازده سحرخیزیهام رو بیشتر کنم و بتونم بیشتر از این دو سه ساعت اول صبح بهره ببرم باید کمتر توی فضای مجازی باشم. به خاطر همین تصمیم گرفتم که هفته ای دوبار پست بذارم اونم فقط آخر هفته. پنج شنبه ها و جمعه ها پست میذارم و کامنتهاتون رو جواب میدم.   دوستتون دارممراقب خودتون باشید

  

 

 

صبحی دگر از افق درآمد

بیاین یکم خاطره بازی کنیم.

How to propose a girl for marriage

رو ,هم ,ی ,راه ,مسیر ,ها ,بود که ,بود و ,با هم ,به خاطر ,و من ,اسما اصرار میکرد

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سلام به همگی تی کلاس | پاورپوینت و گام به گام | پایه دهم و یازدهم و دوازدهم web-design خرید انواع سافت باکس + لیست قیمت راهنمای خرید تپل تیپ آموزش آنلاین با قران معرفی بهترین پزشکان متخصص و فوق تخصص کشور نمایندگی ردیاب رادشید در کرج sakura.blog.ir